پاییز دختریست
با چشمانی مهربان و اندامی کشیده
نامش از مهــر میآید و کنیه اش لبخند
پوششی از برگ به تن دارد؛ رنگارنگ
لبهایش انار و کلامی شیرین
پاییز دختریست
ساده، محجوب، با وقار که هر روز دلش را در دست میگرد
وبه من هدیه میدهد و مرا با نام کوچکم آشنا میسازد
پاییز دختریست
که مرا پاره ی تن خود میداند و آرام هر شب نوازش میکند
چشمانش بارانها ابر در بردارد و گونه اش سرخ از شرم بوسهای باران
پاییز دختریست
با گیسوانی رها درباد و سینه ای پُرمهــر
غمگین که میشود غروب را به ارمغان میآورد و چشم میبندد
لیلی داستانهای کهن در دلم؛ آینه
پاییز دختریست
که مرا دوست دارد و من او را پیشتر دوست میدارم
من عاشق اسمش، برگ برگ تنش و روز وماهش شده ام
او مرا میبوسد
او مرا میخواند
اوی مرا شاعر اسمش ساخته است
پاییز دختریست
که من اورا مهرویا میخوانم
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: دخترپاییزمهر
روزگار ...
قفس ...
خیال ...
آمدم اما ...
شهریار ایران ...
خوابی و خماریی ...
مزار ...
خوش می روی بر بام ما ...
سکوت هم ...
مژده بده ...
دو قدم مانده که پاییز به یغما برود
دزدیده ایم یک سیب ...
امیدی به وصال تو ندارم ...
ندانم کجا می کشانی مرا...
به خاک من گذری کن ...
من و تو ...
ندارم به جز از عشق گناهی ...
چون بمیرم ...
من ساقی دیوانه ام ...
سایت ماه اسکین طراح قالب وبلاگ رایگان با امکانات عالی